نَهانخانِه

راز دل را نهفتن دشوار است و گفتن دشوار تر

نَهانخانِه

راز دل را نهفتن دشوار است و گفتن دشوار تر

سلام خوش آمدید

سلام آقای رئیسی .
ایام تبلیغات انتخابات بود . سال نود و شش . بطور خیلی اتفاقی نماز را در مسجد یکی از محلات قدیمی شیراز خواندم . بعد از نماز ، یکی از درب مسجد وارد شد . گویی که کشتی هایش در عمیق ترین و مخوف ترین اقیانوس جهان غرق شده باشد . با چهره ای که گَردِ خستگی بر رویش نشسته بود . البته آنچه من دیدم خستگی نبود . خیلی پیچیده تر از خستگی بود . شاید یکجور کلافگی یا پژمردگی یا فرسودگی . نمیدانم چه بود . هیچکدام از این کلمات نمیتوانند آنچه من از صورت او دیدم را توصیف کنند . از تجمع انتخاباتی بنفش ها خبر آورده بود . اینکه همه همّ و غمشان بزن و برقص است . اینکه اینها چه میفهمند نان درآوردن و زن و بچه و خانه را اداره کردن یعنی چه ؟. چیز زیادی البته نگفت . همه حرفهایش در همان ناگفته هایش بود . که شاکی بود ؛ از خودش ، از زندگی‌اش ، از دو دوتا چهار تا نشدن‌هایش ، از نادیده گرفته شدنش ، از به حساب نیامدنش ، از رها شدنش ، از به فراموشی سپرده شدنش ، از بازنده بودنش . اما در آن چهره‌ی دَرهمی که از وصفش عاجزم ، یک چیز مثل ماه شب چهارده نمایان بود ؛ "نجابت" . نجیب بود . و اصیل . از همانها که درباره‌شان گفته اند یاری‌گری جز خدا ندارند . دقیقا از همانها بود . اما آقای رئیسی ! با همه اینها ، او چشم امیدش به شما بود . رای‌ش با شما بود . آنقدر امید داشت که دلم نیامد از بازی کثیف اصولگرایان تحت عنوان وحدت ، برایش چیزی بگویم . از مسجد رفتم . اما آن چهره در خاطرم ماند .
روز انتخابات وارد شعبه‌ی رای‌گیری شدم .  من در آن انتخابات به دلایلی که شرح‌اش لازم نیست ، رای سفید دادم . ابتدا میخواستم روی برگه‌ی رای ، نام محمود احمدی نژاد یا سعید جلیلی را بنویسم . اما منصرف شدم و این را نوشتم :" استقلال آزادی جمهوری‌اسلامی" .
از درب مدرسه‌ی محل رای گیری که خواستم خارج شوم یکی از همان آدم ها با همان مختصاتِ اصالت و نجابت ، جلویم سبز شد . سر و وضعِ صورت و ریش ها و لباس‌هایم را که دید ، چشمک زد و زیر لب پرسید "رئیسی دیگه" ؟ در پاسخ نیمچه لبخندی زدم و رد شدم .
اقای رئیسی ! من هنوز دارم به آن چهره ها فکر میکنم . خیلی از خاطرات کوچک و بزرگ زندگی ام را از یاد برده ام . اما آن چهره ها را نه ...
شما چطور ؟ چیزی در خاطر دارید ؟

+ به وقت بیست و ششم دی ماه !.

  • سجاد ...

یادش بخیر . توی جیب های مصطفی همیشه مویز بود . جیب که نبود البته . ذخایر تمام نشدنی مویز بود . اینکه میگویم  ، اغراق نمیکنم . توی هر جیبش که دست میگذاشتی یک مشت مویز استخراج میکردی . از قصه و غصه های زندگی که برای هم میگفتیم ، آخرهای حرفمان که همدلی ها تَه میکشید و سکوت حائل میشد بینمان ، یک مشت مویز میاورد جلو و میگفت :"غصه نخور ، مویز بخور"!
راستش این روز ها خیلی دلم میخواهد با مصطفی بنشینیم و با هم مویز بخوریم!

  • سجاد ...

 

 

 

 

بعد از حاج قاسم ، فقط خوش به حال "آقای اصغر" ... 🍃

  • سجاد ...

در شعله‌ی فراقی دیرین گداختن
و از دیگران گریختن
و عزمِ هجرت به شوق "تو" انگیختن
و در مژگان سیاه "تو" آویختن
از غیر گسستن
و به "تو" پیوستن
و رشته‌ی انس و الفت به زلف "تو" بستن ؛
... دستم را بگیر

 

 + [امروز روزِ تو بود] ؛ از همان اول، دم طلوع آفتاب ، که بی خبر ، صدای نم‌نم باران را شنیدم باید میدانستم که پیش قدم هایت را آب و جارو میکنند . 

 + بقول آلبرکامو ، آنگاه که به معشوقه اش نوشت :" من هرگز در زندگی به اندازه الان که خودم را به تمامی به تو سپرده ام احساس امنیت نکرده ام."

ممنون که به موقع رسیدی 🙏😍

  • سجاد ...

سایه معشوق اگر افتاد بر عاشق چه شد
ما به او محتاج بودیم او به ما مشتاق بود ... 🌱🍃

+ یادگاری و یادآوری | شکر ❤...

  • سجاد ...

شب را همه خوابیده اند به امید بارش فردا. برای اهالی شهری که کشت و کار و باغ‌شان ، همه زندگی‌شان است ، باران چشم انتظاری دارد .
هوا سرد و ابریست . حالِ من هم . ابرها بدجوری سایه کرده اند ، چنان که سیاهی‌شان . همه نشانه هایی که هر شب به دیدنشان ، دل آرام میکردم امشب زیر سیاهی ابرها ، روی پنهان کرده اند .
استخاره که نه ، اما به تفأّل ، کلام الله را  ، که یک غمزه اش به معجزه ای ، محمدِ اُمّیِ عربی را مسئله آموزِ صد مدرس کرد ، باز میکنم . شاید که گرد این سیاهی زدوده شود و گره از کار فروبسته ما بگشاید .
چه آمده باشد خوب است ؟
 پاسخ آمد : " انسان وقتی دچار گرفتاری شود، در همه‌حال ما را صدا می‌زند ؛ به‌پهلوخوابیده یا نشسته یا ایستاده؛ ولی همین‌که گرفتاری‌اش را برطرف کنیم، می‌رود و پشت سرش را هم نگاه نمی‌کند؛ انگارنه‌انگار ما را برای رنجی که دچارش شده بود، صدا زده است! کارهای این جفاکارهای غفلت‌زده این‌طور برایشان رنگ‌ولعاب داده می‌شود. " [سوره یونس | آیه ۱۲]
پیش تر ها  هم که فال خواسته بودم چنین نصیبم شده بود :"وقتی در دریا گرفتار طوفان شوید، آنچه به‌جای خدا می‌پرستید، از جلوی چشمتان غیبشان می‌زند و فقط یاد او می‌کنید؛ اما به‌محض اینکه با رساندن شما به ساحل، نجاتتان دهد، رو برمی‌گردانید. انسان نوعاً ناشکر است ." [سوره اسرا | ایه ۶۷]
 ... صبح نشده ، باران رحمت بی حسابش همه را رسیده ...

.

.

| اعلام وضعیت✋ :::
+ من ؟ [افتان و خیزان]  🙄
+ شما ؟ دعا کنید ؛ حتما ، لطفا ، وجداناً ، اضطراراً ، بی تعارف ، بی تکلف ، همین الآن ، از جنس اونایی که برا خودتون میخواید ؛ به همون جرئت و جسارت و کیفیت .
+ حکیم ؟ میگفت : ای انسان ! پیش از آنکه خدا را بشناسی مسبوق به احسان او بوده ای .

فعلا همین |

  • سجاد ...

+ قبل از کلام ::
حرفی دارم که شمای مخاطب اگر بابتش مرا فحش ندهی ، یحتمل با طعنه و کنایه و نیش زبانت مرا متهم به بنیاد گرایی و توهم و یک لیست از این عناوین خوشگل و لایک‌خور میکنی . با این حال مدتهاست با خودم عهد کرده ام معیار ارزیابی افکارم را ، خوشامد و بدآمد مخاطب نگذارم . میخواهم از چیزی بگویم که تکرار مکررات است اما این تکرار از اهمیت واقعیتش نمیکاهد . اگر حوصله خواندن داشتی که تا آخر بخوان ، وگرنه همین ابتدا بگویم که وقتت را به خواندن تلف نکن .

+ شرح کلام ::
القصه ؛ نکته ای که این روز ها ذهنم را مشغول کرده این بود که شما حتی اگر بخواهی بر ضد جمهوری اسلامی هم فعالیت کنی و ایده براندازی را پیش ببری تا بقول خودت ایرانی آزاد و سکولار _مبتنی بر تعریف انسانِ مدرن از آزادی_ داشته باشی ، باز هم ، پیش و بیش از همه ی دغدغه هایت ،  ناچاری تکلیفت را با "دستهای مزاحم استعمار" روشن کنی . نه در حرف و هشتگ و توییت  ، بلکه در عمل باید مقابلِ او بایستی و از زیر تسلط او و ابزارش ، خارج شوی تا بخشی از مهره بازی او نباشی ؛ که بقول جرج کرزن بریتانیایی ، ایران و افغانستان و قفقاز و ترکستان و... صرفا مهره های شطرنجی هستند در دست کسانی که بناست با انها بر سر فرمانروایی دنیا بازی کنند .
وقتی _خواسته یا ناخواسته_ مهره‌ی مورد توجه و نقطه‌ی امیدِ بازیِ  استعمار شدی ، باید بدانی تو تنها بازیگر این میدان نخواهی بود . تو دیگر یک تکّه ، از پازل بزرگی هستی که ممکن است  تکه دیگرش آن داعشی تکفیری یا تجزیه طلب ایران ستیز باشد . پازلی که ابتکار عملش ، نه در دستان تو ، که در دستان اوست . و او قطعات این پازل را  حسب منافع خود شکل میدهد ، نه میل و خواست و آرمان و اراده تو . و منافع او در طول تاریخ اینطور اقتضا میکرده که اساسا انسان شرقی را در ضعف نگه دارد و به رسمیت نشناسد و او را نژاد ناقص و عَمَله و وحشی معرفی کند . و این انسان شرقی آنگاه که خواسته خودش ، فکرش و سنتش را از سیطره این روایتِ غیرواقعی نجات دهد و مستقلا زیر سایه‌ی فرهنگ خودش به رسمیت شناخته شود و فرزندِ حرف‌گوش‌کنِ نامادریِ استعمار نباشد ، مورد طرد و تحریم و حذف و بایکوت قرار گرفته . اگر من از استعمار و دستان نامرئی اش میگویم ، اگر تو را از امپریالیسم و دشمنی دیرینه اش بر حذر میدارم ، نظریه نمیبافم ، تخیل نمیکنم ،  بلکه خاطره میگویم .
ایران ما و بزرگ تر از آن ،خاورمیانه ، هنوز که هنوز است زخمیِ میراث شوم استعمار ، در جنگ جهانی اول و رخداد های پس از آن است.
خلاصه اینکه بقول جلال : "دست استعمار را فقط با تبر میتوان برید نه با وعده و وعید و قول و قرار و حقوق بشر و انسان دوستی" ؛ چرا که واقعیت استعماری دنیای مدرن ، گزنده تر از آنست که چشمت را بر آن ببندی و آنرا در معادلاتت محاسبه نکنی .

+ پیوست کلام ::
لکن ! اینها را نگفتم که صدای اعتراضت را خفه کنم و تقاضای اصلاحت را نادیده بگیرم ، که این حق را پیش از اینها ، قانون اساسی همین جمهوری اسلامی در یک اصل مترقی به تو داده است . آنجا که میگوید :《در جمهوری اسلامی ایران ، آزادی و استقلال و وحدت وتمامیت ارضی کشور از یکدیگر تفکیک ناپذیرند و حفظ آنها وظیفه دولت و آحاد ملت است . هیچ فرد یا گروه یا مقامی حق ندارد به نام استفاده از آزادی به استقلال سیاسی ، فرهنگی ، اقتصادی ، نظامی وتمامیت ارضی ایران کمترین خدشه ای وارد کند و هیچ مقامی حق ندارد به نام حفظ استقلال و تمامیت ارضی کشور ، آزادی های مشروع را، هر چند با وضع قوانین و مقررات ، سلب کند.》
| این یعنی آقای جمهوری اسلامی! تو وظیفه داری ظرفیتی برای اعتراض فراهم کنی تا هر کس در سایه امنیت آن ، حقوق اساسی خود را بی لکنت و در صلح و ارامش طلب کند و  اگر از ایجاد این بسترِ امن شانه خالی کردی حق نداری زلف معترضِ نجیب را به سلاحِ آشوبگرِ فرصت طلب گره بزنی و اعتراض را به بن بست بکشانی .
| و تو اقا و خانم معترض!! حق نداری سرِ کوچکترین اعتراض و سازِ مخالف زدنی ، پای بیگانه را به دعوای خانوادگی باز کنی و رخت چرک هایت را در حیاط همسایه بشویی و طلبِ جنگ و تحریم و ویرانی کنی . و شکاف و اختلاف موجود در جامعه را برای خودت پله کنی و کاسبی راه بیندازی .

+جان کلام ::‌
این تعادل و توازن بین دو مفهوم امنیت و آزادی ، حاصل صدها سال مبارزه توامان با استبداد داخلی و استعمار خارجیست  که نهایتا در قانون اساسی جمهوری اسلامی ایران جای‌گرفت . هر قدر از این تعادل که حاصل خرد جمعی چندین قرن همه ایرانیان است  دور تر شویم و کفه ترازو را به نفع دیگری سنگین کنیم ، ابتکار عمل را از دستان خودمان به دستان غریبه داده ایم . ما _همه مان_ لازم است در اولین دور برگردان ، برگردیم به این میثاق ملی .

 + خاتمه ناتمام کلام::
 ولی خب ... ؛  این حرفها کلا طرفدار ندارد . بازار طعن و کنایه داغ تر ، و حاصلش نقد تر و جیرینگی تر است ؛ سرمایه چندانی هم لازم ندارد ؛ با یک انگشت وسط کار در می آید ...

  • سجاد ...

بگویید ببینم چه جور آدمی هستید . زود باشید . همین حالا شروع کنید و داستان زندگی تان را بگویید.
من دستپاچه شدم و با تعجب گفتم : "داستان زندگی ام؟ چه داستانی؟ کی به شما گفته که زندگی من داستانی دارد؟ من هیچ داستانی ندارم که..."
حرفم را برید که :" چطور زندگی تان داستانی ندارد ؟ پس چه جور زندگی کرده اید ؟"
"چطور ندارد! بی داستان! همین طور! به قول معروف دیمی! تک و تنها! مطلقا تنها! شما میفهمید [تنها] یعنی چه ؟"
"یعنی چه؟ یعنی هیچوقت هیچکس را نمی‌دیدید؟"
"نه ، دیدن که چرا! همه را میبینم . ولی با اینهمه تنهایم !"
"یعنی با هیچکس حرف نمیزنید؟"
"به معنای دقیق کلمه ، با هیچکس!"

+ شب های روشن | داستایفسکی

  • سجاد ...

[ دمِ رفتن ]

گردونه گمراه کننده است . یک جا نشسته ای و دور خودت میچرخی . بسیار دلخسته و سرگشته از چرخش بی امان روزگار ، مدتها منتظر امدن اربعین بودم . باید از این گردونه پیاده میشدم و در هوایی بی غبار ، خارج از این گردونه  نفس تازه میکردم . و کجا بی غبار تر از مسیر بهشتی نجف تا کربلا .
 اما همه چیز در ابهام است . دم رفتن ، همه از نرفتن میگویند ؛ یکی از سر دلسوزی ، ناصحانه منع میکند و دیگری از سر بغضی که  در پنهان کردنش عاجز است ، کینه ورزانه دهان به نیش و کنایه میگشاید . یکی از بحران میگوید و دیگری خبر از انسداد می آورد .  ولی این سخنان هیچکدام دلیل نرفتن نیست ، که راه رفتنی را باید رفت . در نرفتن چیزی نیست جز همین جهنم تاریک و بی چراغِ روزمرگی ...
"حبیب" را نزدیک تر از همه به خودم میپندارم . با آنکه راه بر او بسته اند اما پیرمرد نیمه شب به شط میزند که به کشتی نجات برسد . قول و قراری میگذاریم و توکلت علی الله ...
دست پر محبت حبیب ، من را راحت تر و زود تر  از آنچه فکر میکردم به "نجف" میرساند  . آنجا که چراغش از همه روشن تر است . نورش بر عالمی تابیده و تاریخی را پیش و پس از خود روشن کرده است .

[ نجف ]
+ فرموده اند:  "از جای ها ، آن بهتر ، که آدمی را آنجا مونسی باشد" ؛ و گفته اند: " هر جا آرامش را یافتی همانجا بمان که آنجا وطن توست " .
به راستی نجف ، خانه پدری ست . آدم احساس غریبی نمیکند . سایه پدرانه ای دلت را به شکل محسوسی قرص میکند  . دلیلش جز این نیست که در این خانه زاده شدیم ، در این خانه روییدیم و در این خانه بود که دل به عشق سپردیم .
+  امروزی که ساکن نجفم ، دارم لحظه هایی را زندگی میکنم  که هفته ها و ماه های آینده حسرت یک نفسش را خواهم داشت . کاش میشد این لحظات را جرعه جرعه به پیمانه‌ی باقی ایام ریخت تا هیچ روزی بی تنفس در هوای حریم "علی" به شب نرسد . غروب را در پناه ایوانِ با صفا به نماز می ایستیم . حرف ها و حاجت ها زیاد است ولیکن بقول حافظ " یار با ماست چه حاجت که زیادت طلبیم | دولت صحبت آن مونس جان ما را بس ... "

[ در طریق مشایه ]
+ بنظرم عشق ، مفهومی کلیشه ای و دو پهلو ست که شاعران در انتزاعیات خود آنرا در قالبی موزون شکل داده اند . آنچه در این روز ها و در این مسیر جریان دارد را نمیتوان در کلیشه های دهان پرکنی مثل عشق گنجاند و ختم غائله کرد ؛ که این پدیده ها ورای این موهومات مبهم است . آنکه دنبال فانتزی های عاشقانه باشد در گرمای تابستان راهی بیابان سوزان عراق نمیشود .
شاید قصه ی این پاهای برهنه و دل های پرحرارت و قدم های مشتاق و دست های بخشنده را بتوان اینطور شرح داد که خودشان فرموده اند: "شیعیان ما از باقیمانده گِل ما آفریده شدند... " 🌱 ؛ و اکنون این قوم آخرالزمانی ، دسته دسته و فوج فوج به اصل خود بازمیگردند ...
+ تنها آمده ام ، اما تا این لحظه لنگِ تنهایی ام نمانده ام . دمِ میزبان خیلی گرم است .  پیاده روی امسال برایم متفاوت است . سال اول را برای کنجکاوی امدم و دو بار دیگر را دورهمی و تفریحانه . اینبار را تنها آمده ام و پیِ گمشده ای . گمشده ای که هر چه بیشتر میگذرد مصیبت نبودنش نمایان تر میشود . به هر حال راه افتادن و گشتن بهتر از نشستن و چشم به در ماندن است . شاید همین حرکت تن ، تلنگری باشد برای جانِ فرسوده و در گِل مانده ...
خستگی و تنهایی و بیماری و نگرانی و گرما ؛ یکی از آنها هر کسی را میتواند از هر مسیری منصرف کند و به کنج عیش و عافیت خانه خود برگرداند اما آنکه قدم در این مسیررمیگذارد پیش از همه تکلیفش را با سختی راه روشن کرده است .

[ کربلا ]
صد ملک دلم را به نیم نظری که از حریم و بارگاهش دیدم ، در سرزمینش به امانت میگذارم و بازمیگردیم به شهر خودمان ...

[ شهر  ]
خانه مان ، سایه ایوان و امان نجف بود ؛ با این حال برگشتیم به شهر هایمان ؛ شهر هایی که آسمان روز هایش پر غبار و آسمان شبهایش ظلمات مطلق است . همانجا که تجسم نفرین های علی بر دنیای پس از خود است . همانجا که برادر ، برادر دیگرش را تکفیر میکند و مسلمان بر مسلمان دیگری دست تعدی بلند میکند . همانجا که دفاع از مظلوم در گرو رنگ و تعلقات است و  اسلام محمدی آغشته به سلیقه ی جاهلان و "منم منم" ریاکاران . همانجا که شیطان بر مرکب این جهالت و آن تعلقات سوار میشود و میتازد و جماعتی را از هر سو به مسیر و مقصد خود میکشاند .
اینجا دقیقا همانجایی ست که مصیبتِ آخرالزمانیِ فقدانِ پیامبر روشنگر و امام هدایتگر را میشود به وضوح دید ...

  • ۰ نظر
  • ۳۱ شهریور ۰۱ ، ۱۴:۰۴
  • سجاد ...

خوبه که هنوز نشانه هایی از بودنت رو میببنم ...

  • ۱ نظر
  • ۰۸ شهریور ۰۱ ، ۰۰:۰۰
  • سجاد ...

خداوندا
در جهان ظلم و ستم و بیداد
همه تکیه گاه ما تویی
و ما تنهای تنهاییم
و غیر از تو کسی را نمی‌شناسیم
و غیر از تو نخواسته‌ایم که کسی را بشناسیم ...
ما را یاری کن که تو بهترین یاری کنندگانی🌱

طبقه بندی موضوعی