نَهانخانِه

راز دل را نهفتن دشوار است و گفتن دشوار تر

نَهانخانِه

راز دل را نهفتن دشوار است و گفتن دشوار تر

سلام خوش آمدید

آدمی را  ساخته اند برای حرکت و صیرورت ، و زندگی را بنا کرده اند بر تک تک لحظه ها و ثانیه ها . اراده است که انسان را به حرکت در میاورد و زندگی را در بستر ثانیه ها به جریان می اندازد . اراده را اگر از آدمی بگیرند توفیری با چهار پایان درنده خوی بیابان نشین ندارد . اراده است که به کنش های آدم معنا میبخشد . اراده اگر قوی باشد کوه را هم جابجا خواهد کرد . "عادت" اما آفتِ اراده است .
عادت ، سرکشی و جسارتِ اراده را عقیم میکند .
عادت ، بنای با شکوه خواستن را فرومیریزد .
عادت ، از انسان ، مرده متحرک میسازد .
عادت ، آدم را در بند میکند .
عادت ، شگفت انگیز ترین لحظات را ، تکراری میکند .
عادت ، آدمی را خسته میکند ؛ دچار بطالت و بیهودگی میکند . آهنگ زندگی را یکنواخت میکند . حتی نادر ابراهیمی یک جایی میگوید نماز هم اگر از روی عادت خوانده شد دیگر نماز نیست بلکه صرفا تکرار یک عادت است .
رمضان  را از جهاتی شاید بتوان ماه شورش نامید . شورش علیه گردونه باطل عادات .
نخوردن ، در روزگار خوردن؛
نخفتن ، در روزگار خفتن ؛
رفتن ، در روزگار ماندن ...
رمضان شاید تلاشی ست برای رهایی و رهیدن از این عادات و ابتلائات .

+ نکته کنکوری : هر چیزی که عادی شد و عادت شد ، لزوما به این معنی نیست که پسندیده هم شد 

+  بهانه ای اگرچه کوچک ، قدمی اگرچه کوتاه ، میتواند خرق عادت کند و معجزه رقم بزند .

+ خدا ما را از شر همه‌ی چیزهایی که می‌توانیم به آن عادت کنیم حفظ کند!

+ خدا ما را از شر همه‌ی حرفهایی که میزنیم و به آن عمل نمیکنیم هم حفظ کند! :))

  • ۱ نظر
  • ۲۳ فروردين ۰۱ ، ۱۶:۳۳
  • سجاد ...

+  یکساعت مانده به اذان مغرب که میشود ، عقربه های ساعت در اقدامی لجوجانه میروند روی اعصاب آدم . هر دور عقربه ثانیه شمار ، به اندازه یکساعت وقت تلف میکند . از یکسو ، انبوهی از خستگی و گرسنگی مرا زمینگیر کرده و از سوی دیگر ، سفره افطار چشمک میزند . اما باید صبر کرد تا وقتش سر رسد و موذن اذن دهد . خودت را آماده کرده ای همین که الف الله اکبر تمام نشده ، بی معطلی و  بی رحمانه همه سفره را به تنهایی ببلعی .
یک استکان چای ، دو سه عدد خرما و چهار پنج لقمه نان و پنیر ؛ و تمام . آن آتش شهوت خوردن و آشامیدن با همین چند لقمه ساده فروکش میکند .
+
 زیاد پیش می آید   با دل نگرانی به فرداهایم  فکر  کنم . مثلا ده سال بعد کجا هستم ؟ زیر کدام سقف زندگی میکنم ؟ بر سر کدام سفره نشسته ام ؟ چه میخورم ؟ چه میپوشم ؟ چه دارم و چه ندارم ؟ ؛ بی آنکه اصلا اندکی به روز هایی سپری شده  فکر کنم . افکارم اما بی پاسخ نمیماند . یکی نیست بگوید آقا سجاد ، اصلا در این روز ها و شب هایی که از سر گذراندی تا حالا شده یک روز بی جا و مکان بمانی ؟ تا حالا شده یک شب ، سر گرسنه بر بالین بگذاری ؟ 
 +
از پی این مکالمه درونی ، درمیابم شده ام عالم بی عمل . اینجا برای شما سجاده آب میکشم که آدمی  با چهار لقمه ساده نان و پنیر هم سیر میشود ، اما سلسله ی افکار درونم ، حریصانه دنبال فردا هاییست که نه در امدنش قطعیتی وجود دارد و نه در ماندنش . پی چیز هایی میدوم که در نهایت بی مصرف میمانند . مثل همین دست و پا زدن های دم افطار .
+
 هنوز که هنوز است یادم میرود بیست و پنج سال است بر سر هر سفره بنشستم خدا رزاق بود . یادم میرود خدای فردا همان خدای دیروز است . خدای داده ها همان خدای نداده هاست . همانقدر رفیق و کریم ...
"از نکات عبرت انگیز دنیا این است که انسان در حالیکه نزدیک است به آرزویش برسد، ناگهان اجلش فرا میرسد و امیدش را قطع میکند. نه به آرزو رسیده و نه آنچه مورد آرزوى اوست، باقى میماند! "| ابوتراب فرمود ...

  • ۲ نظر
  • ۱۸ فروردين ۰۱ ، ۱۷:۳۰
  • سجاد ...

 میان "جمع کردن موضوع" با "حل مسئله " تفاوت بسیار است .

  • ۰ نظر
  • ۱۰ فروردين ۰۱ ، ۱۶:۲۴
  • سجاد ...

آخرین باری که دیدمش این را گفت :
"خسته نشو از قدم برداشتن
خدا همیشه یه راهی میسازه
به من قول بده  که خسته نمیشی ؛ باشه ؟"

  • ۰ نظر
  • ۲۹ اسفند ۰۰ ، ۱۷:۵۷
  • سجاد ...

دوستت دارم ؛ آنقدر که در لفظ و کلمه نمیگنجد ؛ اما
اما ... از پسِ دوست داشتنت بر نمی آیم
لطفا  بیا و بگو چه کنیم که کارمان به جهنمِ اما و اگر نرسد ؟!
دلم اندازه این چون و چرا ها جا ندارد . بی چون و چرا میخواهمت
سراغت را حتی از قطره های باران و آب های روان و ابرهای مهاجر هم گرفته ام
به گوش ات نرسانده اند ؟ نه ؟!

+ به فاصله بینمان بگو کوتاه بیاید...

  • ۱۹ اسفند ۰۰ ، ۰۲:۳۲
  • سجاد ...

باید یک اعترافی بکنم  : بنظرم "آدمِ امروز  ، ویترین است " . نه فقط خودش ، بلکه همه خصائص و فضائلی هم که قرار بود درونِ ناپیدایش را با آنها رشد دهد ، ویترین کرده است برای بیرونِ پیدایش . کافیست به کاربرد روزمره واژه های دهان پر کنی از قبیل دین و اخلاق و انسانیت و عقلانیت و ... در اطرافتان نگاهی بیاندازید تا این واقعیت عریان بیش از پیش آشکار شود .

دوستی از روزی برایم میگفت که  روی قفسه های چشم نواز کتابخانه ایرانمال دیده بود نوشته اند " به کتابها دست نزنید " و بی آنکه کسی اعتراض کند همه درحال عکس انداختن و سلفی گرفتن بودند ؛ گویی کتابخانه ، دیگر، نه جایی برای کتاب خواندن بلکه  صرفا نمایی است برای فیگور گرفتن .

آوینیِ شهید  ، روزی که ویترین خود را شکست و خویشتن جدید برگزید یک جمله از خود به یادگار گذاشت که دستکم برای امروزِ چون منی الهام بخش است : " تظاهر به دانایی هرگز جایگزین دانایی نمیشود " .  

آقا مرتضی ، بر خلاف "امثال من" که معادله زیستن  را ساده و وارونه میفهمند، تعارف با خود را کنار گذاشت و مسئله را به درستی فهم کرد و آنرا از طرف درستش خواند . معادله را که وارونه بفهمی هرچه در رفتن بیشتر تلاش کنی از مقصد دور تر میمانی و این چیزی نیست که بتوانی آنرا تا ابد در تعلیق نگه داری . بالاخره یکجایی با خودت روبرو میشوی و میبینی بیراهه آمده ای . در روزگاری که توهم دانایی ، بیش از خود دانایی مشتری دارد  و نوادگان آدم  حتی رنج هایشان را به "آگاهی" نداشته شان گره میزنند و پز "رنج آگاهی " میدهند ،  شجاعت میخواهد علیه ویترین خود ساخته ات  طغیان کنی و  تقلبی بودنت را فریاد بزنی .

مدت هاست درونم شده است صحنه نزاعی نابرابر علیه خودم . نزاع بر سر اینکه نسبت من با آن جمله الهام بخش  چیست .  رفتار های دو گانه و پر ادای  دنیای اطرافم را که میبینم اولین سوالم اینست نکند من هم مبتلا باشم و ندانم!  

حکیمی میگفت :" از حسنات اعمالتان که خیال میکنید حسنه است توبه کنید ،تا چه رسد به معاصی ! "  میگفت :"شیطان در کمین نیات خیر است ؛ جایی به تله ات میاندازد که فکر میکنی از او دوری ."

نکند در خیر ترین انگیزه هایم قدمی باشد که به راه ناپاک ترین مقاصد برود ؟َ! نکند در پس پرده صادق ترین نیت هایم ، همان گوساله سامری باشد که ما را از آن بر حذر داشته اند ؟! نکند  این ادعاهای خوش آب و رنگ ، انتهایش سراب بی عملی باشد ؟! نکند چیزی جز ادابازی  و جو زدگی نباشد ؟! نکند عاقبت ، مصداق همان گندم نمایان جو فروش شوم ؟!

واقعا چه مقدار از کردار ها را میتوان از مهلکه ادا و تظاهر  نجات داد و سالم به مقصد رساند ؟

در برابر این هجوم جهل و خود ناشناسی به چه چیز باید تمسک جست ؟

من از این لحظه سرگردانی میترسم . از روزی که بی واسطه ی اداها و عادت هایم ، با خودم و ادعاهایم روبرو شوم . از روزی که در پاسخ به پرسش " من ربک " مثل الان حیرت زده  و لال بمانم ...

+ روز های آغازین ماه شعبان 1443

  • ۰ نظر
  • ۱۳ اسفند ۰۰ ، ۲۰:۴۴
  • سجاد ...

+ این زمینِ زیر پای ما  ، روزگار دیده تر از ماست . بیش از هزاران سال ، میزبانِ مسافرین این کره خاکیست . سرد و گرم چشیده و  بد و خوبِ اولاد آدم را دیده . سینه اش پر است از خاطرات و عبرت هایی که ساکنینش رقم زده اند .

+  در روزی که  "صیانت " تیتر یک رسانه ها و احتمالا پربازدید ترین کلمه لغت نامه ها بود ، بد نیست اندکی مرور کنیم انچه را که قبل از ما گذشته است :
بزرگ علوی  که هم عصر با روزگار رضا خانی بوده ، زمین و زمانه اش را از خاطراتش بی خبر نگذاشته و آنچه از درون و بیرون زندان قصر دیده و شنیده بود را در گوش زمین و اهالی اش زمزمه کرد و به رشته تحریر در آورد : "" ... در مدارس و مجالس فقط افکاری که به نفع طبقه حاکمه دوره سیاه بود اشاعه می‌یافت، ولی همان‌طوری که زندان نتوانست از ورود روزنامه به زندان قصر جلوگیری کند، زندانبانانی که تمام ایران را اداره می‌کردند، نیز نتوانستند از نفوذ افکار آزادی‌خواهی جدید ممانعت نمایند و نتایج این افکار عنقریب در ایران به طور موحشی برای زندانبان جلوه‌گر خواهد شد ""

+ بعد از صد بار مرور آنچه بر قبلی ها گذشت ، اگر  گوشی برای شنیدن داشته باشی   ، همین زمین خشک و سردِ زیر پا هم ، حرف های زیادی برای گفتن دارد . اما این زمین زیر پا ،  بیش از هرکسی گواهی میدهد  بر این واقعیت تلخ که : "چه بسیارند عبرت ها و چه اندکند عبرت گیرندگان "

+ سوم اسفند 1400 | سالروز کودتای رضا خانی ...

  • ۱ نظر
  • ۰۳ اسفند ۰۰ ، ۱۹:۴۸
  • سجاد ...

بعد از دوسال بگیر و ببند و شست و شو و واکسن و وسواس ، بالاخره با این ویروسِ ول نکن چشم در چشم شدم ؛ هر چند هنوز دست به یقه نشدم . با اینهمه ، همه اش بند است به نفسی که ممکن است آنی برود و دیگر نیاید . فکر میکردم حالا همین فردا ، اگر این نفس نیم بند هم رفت و دیگر نیامد و اسیر جناب ملک الموت شدم و مرا  کت بسته برد و تحویل داد ،  منصفانه ترین برخورد  با چون منی  چه میتواند باشد ؟
شاید آنجا
 که میگوید  : " وَلَا یَنْظُرُ إِلَیْهِمْ " : " نه نگاهشون میکنم  ، نه باهاشون حرف میزنم  ".
اما یادم می آید ؛ یک بار که خیلی ازش شاکی بودم
خواستم
 بپرسم "مگه ما چه هیزم تری به تو فروختیم که ... ؟!"
جمله را تمام نکرده
 ، خودش تمام کرده بود  ؛  یادم آورد توی بساط کاسبی و هیزم فروشی ما جز هیزمِ تر ، چیزی نبود که هیچ ، خریداری هم جز خودش نبود . به روی خودش نیاورد و  همه را یکجا و به قیمت خرید.  مثل همیشه حرفی برای گفتن نمیگذاری . بقول آن خسته دل هرچه نباشد تو کهنه خدایی .
" هیچی دیگه ، نوکرتیم مشتی ؛ ما تو رو
  اینجوری شناختیم "

دلهای حیران  و مضطرب در هنگامه بلاها ، بارها دست نوازش تو را حس کرده .چونان کودک گمشده و رنگ پریده ای که در همهمه و شلوغی ،  یکهو صدای مادر را میشنود و خودش را در آغوش مادر میابد . اما شرم بر این "من" که هربار به سودای بهتر از تو ، هوا برش داشت .

میبینی ؟ این " من " حتی در برابر خودش هم بازی را باخته . این "من" حتی خودش را هم گردن نمیگیرد .
 القصه ؛ "آخرش بیخ ریش خودتیم "  

مگر نه اینکه تورا خدای سرکشان و بی پناهان گفته اند ؟

---------------------------------------

+ پیش چشم همه از خویش یلی ساخته ام | پیش چشمان تو اما سپر انداخته ام ...

+ اول اسفند 1400 |  حوالی دومین سالگرد از روز های شروع شیوع کرونا در ایران

  • ۱ نظر
  • ۰۱ اسفند ۰۰ ، ۲۳:۴۱
  • سجاد ...

 

+ کاش که به من نزدیک تر از عکسهایت بودی ...

  • ۱ نظر
  • ۲۰ فروردين ۰۰ ، ۲۱:۰۵
  • سجاد ...

خداوندا
در جهان ظلم و ستم و بیداد
همه تکیه گاه ما تویی
و ما تنهای تنهاییم
و غیر از تو کسی را نمی‌شناسیم
و غیر از تو نخواسته‌ایم که کسی را بشناسیم ...
ما را یاری کن که تو بهترین یاری کنندگانی🌱

طبقه بندی موضوعی