نَهانخانِه

راز دل را نهفتن دشوار است و گفتن دشوار تر

نَهانخانِه

راز دل را نهفتن دشوار است و گفتن دشوار تر

سلام خوش آمدید

۵ مطلب در دی ۱۴۰۱ ثبت شده است

سلام آقای رئیسی .
ایام تبلیغات انتخابات بود . سال نود و شش . بطور خیلی اتفاقی نماز را در مسجد یکی از محلات قدیمی شیراز خواندم . بعد از نماز ، یکی از درب مسجد وارد شد . گویی که کشتی هایش در عمیق ترین و مخوف ترین اقیانوس جهان غرق شده باشد . با چهره ای که گَردِ خستگی بر رویش نشسته بود . البته آنچه من دیدم خستگی نبود . خیلی پیچیده تر از خستگی بود . شاید یکجور کلافگی یا پژمردگی یا فرسودگی . نمیدانم چه بود . هیچکدام از این کلمات نمیتوانند آنچه من از صورت او دیدم را توصیف کنند . از تجمع انتخاباتی بنفش ها خبر آورده بود . اینکه همه همّ و غمشان بزن و برقص است . اینکه اینها چه میفهمند نان درآوردن و زن و بچه و خانه را اداره کردن یعنی چه ؟. چیز زیادی البته نگفت . همه حرفهایش در همان ناگفته هایش بود . که شاکی بود ؛ از خودش ، از زندگی‌اش ، از دو دوتا چهار تا نشدن‌هایش ، از نادیده گرفته شدنش ، از به حساب نیامدنش ، از رها شدنش ، از به فراموشی سپرده شدنش ، از بازنده بودنش . اما در آن چهره‌ی دَرهمی که از وصفش عاجزم ، یک چیز مثل ماه شب چهارده نمایان بود ؛ "نجابت" . نجیب بود . و اصیل . از همانها که درباره‌شان گفته اند یاری‌گری جز خدا ندارند . دقیقا از همانها بود . اما آقای رئیسی ! با همه اینها ، او چشم امیدش به شما بود . رای‌ش با شما بود . آنقدر امید داشت که دلم نیامد از بازی کثیف اصولگرایان تحت عنوان وحدت ، برایش چیزی بگویم . از مسجد رفتم . اما آن چهره در خاطرم ماند .
روز انتخابات وارد شعبه‌ی رای‌گیری شدم .  من در آن انتخابات به دلایلی که شرح‌اش لازم نیست ، رای سفید دادم . ابتدا میخواستم روی برگه‌ی رای ، نام محمود احمدی نژاد یا سعید جلیلی را بنویسم . اما منصرف شدم و این را نوشتم :" استقلال آزادی جمهوری‌اسلامی" .
از درب مدرسه‌ی محل رای گیری که خواستم خارج شوم یکی از همان آدم ها با همان مختصاتِ اصالت و نجابت ، جلویم سبز شد . سر و وضعِ صورت و ریش ها و لباس‌هایم را که دید ، چشمک زد و زیر لب پرسید "رئیسی دیگه" ؟ در پاسخ نیمچه لبخندی زدم و رد شدم .
اقای رئیسی ! من هنوز دارم به آن چهره ها فکر میکنم . خیلی از خاطرات کوچک و بزرگ زندگی ام را از یاد برده ام . اما آن چهره ها را نه ...
شما چطور ؟ چیزی در خاطر دارید ؟

+ به وقت بیست و ششم دی ماه !.

  • سجاد ...

یادش بخیر . توی جیب های مصطفی همیشه مویز بود . جیب که نبود البته . ذخایر تمام نشدنی مویز بود . اینکه میگویم  ، اغراق نمیکنم . توی هر جیبش که دست میگذاشتی یک مشت مویز استخراج میکردی . از قصه و غصه های زندگی که برای هم میگفتیم ، آخرهای حرفمان که همدلی ها تَه میکشید و سکوت حائل میشد بینمان ، یک مشت مویز میاورد جلو و میگفت :"غصه نخور ، مویز بخور"!
راستش این روز ها خیلی دلم میخواهد با مصطفی بنشینیم و با هم مویز بخوریم!

  • سجاد ...

 

 

 

 

بعد از حاج قاسم ، فقط خوش به حال "آقای اصغر" ... 🍃

  • سجاد ...

در شعله‌ی فراقی دیرین گداختن
و از دیگران گریختن
و عزمِ هجرت به شوق "تو" انگیختن
و در مژگان سیاه "تو" آویختن
از غیر گسستن
و به "تو" پیوستن
و رشته‌ی انس و الفت به زلف "تو" بستن ؛
... دستم را بگیر

 

 + [امروز روزِ تو بود] ؛ از همان اول، دم طلوع آفتاب ، که بی خبر ، صدای نم‌نم باران را شنیدم باید میدانستم که پیش قدم هایت را آب و جارو میکنند . 

 + بقول آلبرکامو ، آنگاه که به معشوقه اش نوشت :" من هرگز در زندگی به اندازه الان که خودم را به تمامی به تو سپرده ام احساس امنیت نکرده ام."

ممنون که به موقع رسیدی 🙏😍

  • سجاد ...

سایه معشوق اگر افتاد بر عاشق چه شد
ما به او محتاج بودیم او به ما مشتاق بود ... 🌱🍃

+ یادگاری و یادآوری | شکر ❤...

  • سجاد ...

خداوندا
در جهان ظلم و ستم و بیداد
همه تکیه گاه ما تویی
و ما تنهای تنهاییم
و غیر از تو کسی را نمی‌شناسیم
و غیر از تو نخواسته‌ایم که کسی را بشناسیم ...
ما را یاری کن که تو بهترین یاری کنندگانی🌱

طبقه بندی موضوعی