گیرم که در مقابل دشمن بایستی
نامردمان پشت سرت را چه میکنی ؟
- ۳ نظر
- ۲۲ دی ۰۲ ، ۲۱:۴۶
بنظرم آمد شنیدن این چند دقیقه، از غوطه خوردنِ بی نتیجه در انبوهی از اخبار و اطلاعات و تحلیل و فکت و بیانیه، لازم تر باشد : [کلیک کنید]
از دیروزی که مهاجر های افغانستانی سوژه بودند تا امروزی که فلسطین و مسئله اش سوژه اند ، نشسته ام و فقط به آدمها و طبل زیر گلیمشان نگاه میکنم . این چند روز و این دو سوژه ، برای من، یک دوره فشرده "آدم شناسی" و "معنی و مفهوم شناسی" بود :)
+ [رنج معانی] .
مدتهاست فکر و ایدهی اینکه در شهرِ کوچکِ بیکتابفروشیمان یک پاتوق برای کتابخوانی و گفتگو راه بیندازم، در من علاقهای عمیق ایجاد کرده، اما هر چه میسنجم و جوانب و ابعاد کار را میکاوم، دو دوتایم چهار تا نمیشود ؛
و خب ، در همین مدتی که دو دوتا هایم برای تاسیس یک پاتوقِ مستقل برای کتاب و گفتگو، هیچجوره چهار تا نشده، کلی رستوران و فستفود و کافه و فلافلی در همین نیموجبشهرمان افتتاح شده که الحمدلله کسب و کار همهشان رونق است و حداقل بعد از مدتی مجبور نشده اند مثل کتابفروشهای نگونبخت، کرکره مغازهی تارِ عنکبوت زدهشان را بدهند پایین!
این درد را که لابلای شلوغیِ دیگر دغدغهها گم کرده بودم، امروز بعد از دیدن نیمساختههای یک فست فود تازه تاسیس، که خود در میانهی دو رستوران دیگر قرار گرفته، بار دیگر حس کردم ...
+ شیادترینِ آدمها؟؟
... "بد" را به انواع، اقسام، درجات و طبقات مختلف تقسیم میکند تا چند نوع و چند درجه و چندطبقه از "بد" را قبول داشته باشد و چند طبقه و درجه و نوع را رد کند _و همیشه بگوید:《خب... اینکار خیلی بد نیست.》یا《میدانی؟این پولی که من گرفتهام، حالت رشوه و باج ندارد، یک جور کارمزد است... بد نیست...》و الی آخر... . [ابن مشغله| نادرابراهیمی]
یا اینکه دو "بد" را آنچنان رو در روی هم قرار میدهد که عملا "بد بودن" را از آن چیزی که خودش خوش دارد، بزداید، و آنقدر آنرا تراش میدهد تا هر چند نصفه و نیمه، یک ظاهر موجّه از "آن بدِ دیگر" بسازد؛ مثل اینکه در مواجهه با دو بد، فورا مثل قرقی بپرد وسط و طوطیوار بلغور کند که:《 این بدتر است یا آن ؟ پس ... 😎》؛ و خب، در آخر قرار است به همان نتیجه برسد که آن بدِ دیگر《خیلی هم بد نیست》
حالا، بچه زرنگِ داستان ما وجدانش هم آسودهتر است که تناقضاتش را اینگونه، به موجّهترین و اخلاقیترین شکل ممکن حل کرده :)) و خب، ناگفته نماند تویی که شیادی پیشه نمیکنی، زیادی به خودت سخت میگیری برادر! اینطور که نمیشود زندگی کرد! بالاخره آدمی برای رسیدن به حد مطلوبی از تشخّص و پذیرفتهشدن، و آسّه رفتن و آسّه آمدن در دایرهی امنِ میانمایگی، به مقدار معقولی شارلاتان بازی نیاز دارد؛ که البته، البته و البتّه بجای کلمه "شارلاتانبازی"، اسمهای خوشمزه و رنگارنگی وجود دارد که میشود بر قامت ناساز این کلمه پوشاند ...
هوفففففف ...
دیده اید گاهی انگار یک چیزی میخزد به جان آدم و میپیچد به تن آدم و مثل چنگیزِ مغول در تکتک رگها و سلولهای آدمی میتازد و میسوزاند و غارت میکند و سر و تَهِ روح و روان آدم را به هم گره میزند ؟!
اینجاست که قلب ها سنگ میشود، چشمههای اشک میخشکد و حال و روز آدمی به بیابانی میماند تفتیده و ترک خورده...
و کیست که نداند ما همان بیابانیم؟ و حسین علیه السلام _و اشک بر حسین_ آن ابریست که سایهاش دامنهدار، وَ بارانش [آب رحمتی ست که شورهزار دل را میشوید و آنرا مستعد باروری میسازد که "مِنَ الْمَاءِ کُلَّ شَیْءٍ حَیٍّ" ] ؟ ... [و به راستی اگر خداوند گریه را به انسان نبخشیده بود ، هیچ چیز نمی توانست کدورتی را که با گناه بر آینه ی فطرت می نشیند پاک کند]
و باز بعد از این محرم و صفر میمانم من و این بیابان، که اندک نمناکیاش، به تاراجِ هُرمِ سوزانِ جهنمیاش میرود!
+ گرچه یوسف به کلافی نفروشند به ما
بس همین فخر که ما هم ز خریدارانیم 🍃
در فضیلت میزبانان بیریای عراقی
و در مذمت "برخی" میهمانان بیلیاقت ایرانی
| شرح کلام ::
شنیدهاید میگویند خوبی که از حد بگذرد "نادان" خیال بد کند؟
در نظر من ، برخی از ما میهمانهای مردم عراق همان دسته "نادانی" هستیم که از فرط محبت و میزبانیِ بینظیر عراقیها هوا برمان داشتهاست.
چطور؟ خادم، در آن شلوغی بی حد و حساب حرم، به زائر میگوید حرکت کن(تا مسیر حرکت سایر زوار روان باشد)، و زائری که از صَدَقِسرِ میزبانیِ گرم عراقی ها عزت پیدا کرده، با قلدری تمام و با لهجهی نخراشیدهی احتمالا تهرانیاش، که حالا لاتیاش هم پر کرده ، گره به ابرو انداخته، مثل شمر به خادم خیره شده و فریاد میزند که : "نمیرم ، نمیرم ، نمیرم".
یا آن انسان نادان دیگر، که رو در روی موکب صادق شیرازی و طرفدارانش، پشت بلندگو شعاری میدهد که آنها را تحریک کند و من بعد از شنیدن این ماجرا، به هنرمندیِ! کسی فکر میکنم که در این "آیین برادری"، خلاقیتِ این اختلاف و نفرت پراکنی را دارد!!
یا آن دیگری که به فرهنگ و میزبانی عراقی ها، از سر تعلقاتِ احتمالا ناسیونالیستیِ خودش، به دیده تردید و بدبینی مینگرد ، در حالی که دو لپش هنوز از کباب هایی که قورت نداده و از گلویش پایین نرفته، پر است !!
و دیگرانی که مغزهای کوچکشان تابِ اینهمه مهر و محبتِ بی منت، از طرفِ کسانی که سالها آنها را مذمت میکردند را ندارد و از این رو دنبال پشت پرده هایی از دلایل واهی میگردند تا برای این مهرورزیهای به غایت کریمانه، انگیزههای مادی و مالی بتراشند و به این واسطه، شیادانه، تناقضات خود را پوشش دهند!
| اصل کلام ::
... اما پدیده اربعین، حماسه و شکوهش پیش و بیش از اینکه مدیون جمعیت پرشمار یا برکات فراوان سفرههایش باشد، وابسته است به نسبتهای عمیق برادری، میان آدمهایی ناهمزبان و دور از هم، که شاید برای اولین و اخرین بار همدیگر را ملاقات میکنند و در این تنها دیدار، یگانه وسیله ارتباطی بینشان، جز اشارات قلبی نیست.
این برادری _که متمایز کننده پیادهروی اربعین با سایر تجمعات است_ را باید بیش از هر چیزی پاس داشت و از آن مراقبت کرد؛ که این منیّتها و تکبرها و نژادپرستیها، وصله ناجور این "آیین برادری" ست.
درود و سلام خدا بر برادران شیعه عراق که ما این برادری را مدیون قلبهای بیآلایش و به دور از خودبینیِ آنها هستیم...
سلام
این کلام ، حاصلیست از چند مورد تجربه در مواجهه با دو جنس آدم . و البته هزار فقره دلزدگی ، یک فقره دلبستگی و دنیا دنیا دلتنگی؛
آدمهای اصطلاحا "سمّی" ، لزوما آدمهای بدی نیستند اما به دلایلی که علتش را شاید خودشان هم ندانند ، قادرند شعاع وسیعی از آدمها و لحظات و جای ها را ، به شومیِ نگاهِ خود تیره و تار کنند و جریانِ حیات را به رکودِ ملالت و رنجوری بکشانند . مثل غباری که از آتشی منتشر میشود و بخواهی یا نخواهی صورتات را سیاه میکند و سینهات را به خسخس میاندازد !!
و امّا آدمهای "خوش قلب"😍 ؛ خوبند و برای خوب بودن ، کار خیلی شاق و ویژهای انجام نمیدهند ، جز آنکه خاکِ قلبشان را از هر نوع بذرِ آفت زدهای دور داشته اند ؛ و همین است که صرفِ مواجهه با آنها ، آدم را زلال میکند و سرشار میکند از حسِ مطلقِ زیستن ؛ در گسترهای بیش از همان لحظه ها و دقیقه های حضور ...
... و تو ، پس از این رِقَّت ، که از دیدن مهتاب در ظلماتِ شب حاصل کرده ای ، با خود میانگاری همین یک "آن" که در موانستِ او نشستهای ، و در پیاش، برای عمری در یک آدم خوش قلب حل شده ای ، میارزد به همه کدورت هایی که "سمّی" ها با همه زرنگبازیشان بر جانت میپاشند .
و این ، اگر نگویم معجزه ، اما شاید نشان پیامبریِ آدمهایی باشد که در عصر سنگین و ننگینِ دلمردگیها ، رقیق بودن را از یاد نبرده اند .
هر آدمی قاعدهای دارد و اسلوبی ، که طبق آن ، روابطش را با افراد ، پدیده ها ، پیشامدها و تمایلات تنظیم میکند و سخت بتوان آدم را از این قواعد مألوفاش جدا کرد .
خوب که میکاوم ، اثرِ حسین علیه السلام را در خود اینگونه میابم که یگانه دلیلی است که میتواند بر قواعد تنظیمگرم _به خلاف آمدِ عادت_حکم براند ؛ اگر چه نفوذش هنوز کم است و کند و ناکوک .
آوردهی محرم امسال را شاید، جلوهگری این کارکردِ کارراهانداز کفایت کند ...
سلام 🍃
امروز
در روز تولد بیست و چند سالگی
دقایقی را پشت درب اتاق عمل نشسته بودم
منتظر ،
که اسمم را بخوانند و خودم را بسپارم به تیغِ جراحیِ یک پزشکِ ممکن الخطا .
فرصتی پیش آمده بود تا در این برزخواره ، بیهیچ دستاویزِ سرگرم کنندهای ، هرآنچه بر من گذشته را سر فصلوار تورق کنم ؛
و ذیلِ هر فصل، ماجراهایی بود از انتخابها و مکافاتاش؛ از جبرها و تحمیلاتاش.
و مرور میکردم احتمالات را
و قطعی ترین آنها _یعنی مرگ را_
و این سوال ، که تولستوی بزرگ هم در اوج شهرت و محبوبیتاش ، پس از مشاهده مرگ برادرش ، نتوانست به آن فکر نکند :
[آیا معنایی در زندگی وجود دارد که با مرگ حتمیای که در انتظارمان میباشد ، نابود نگردد ؟]
و این احتمالِ نه چندان بعید که
این پست _همین کلماتِ یکهوییِ پشت درب اتاق عمل_
یا هر پست دیگر این وبلاگ
میتوانست آخرین نوشتهی این صفحه باشد ؛
و این واقعیت عریان که [ زمستان است و بی برگی ؛ بیابان است و تاریکی]
به هر حال
دعا کنید به حال جان و تنم ...
یا علی 🍃