نشد .
مثل موارد دیگری که باید میشد و نشد
مثل همه آدم معمولی هایی که قهرمان هیچ قصه ای نیستند و داستانشان نقطه عطفی ندارد
+ یکجوری با برخی "نشدن" ها گره خورده ام که دیگر آنها را جزئی از خودم و تقدیرم میدانم . دیگر یکّه نمیخورم . حالا و در بیست و پنجمین تابستان عمرم که با "نشدن" هایم مقارن شده ، با قاطعیت بیشتری میتوانم بگویم که سن آدمی عددِ سالیان عمرش نیست بلکه شمارِ بارهاییست که از درد دلش دود افتاده . حالا دیگر مثل یکی از رفقای خوابگاه ، من هم باید بگویم یک پیرمرد ۲۵ ساله ام .
+ گاهی خدا برخی حرفهایش را از زبان دیگران حواله میکند ؛ مثل همین چند روز پیش که همنشین ما زیر لب زمزمه میکرد :" یا رب نظر تو برنگردد | برگشتن روزگار سهل است" . حالا با بند انگشتان و بند بند تنم هِی زمزمه میکنم : "برگشتن روزگار سهل است " . هِی مرور میکنم که "رضا ، شادی دل است در تلخی قضا" . حرف دلم نیست اما شاید این تشابه راه به سنخیت ببرد و کمی قلبم را نسبت به آنچه تدبیر کرده است مطمئن گرداند ... 🙄😑
- ۷ نظر
- ۱۸ تیر ۰۱ ، ۱۳:۵۹