نَهانخانِه

راز دل را نهفتن دشوار است و گفتن دشوار تر

نَهانخانِه

راز دل را نهفتن دشوار است و گفتن دشوار تر

سلام خوش آمدید

۲۲ مطلب با موضوع «درباره "خودم"» ثبت شده است

یادش بخیر . توی جیب های مصطفی همیشه مویز بود . جیب که نبود البته . ذخایر تمام نشدنی مویز بود . اینکه میگویم  ، اغراق نمیکنم . توی هر جیبش که دست میگذاشتی یک مشت مویز استخراج میکردی . از قصه و غصه های زندگی که برای هم میگفتیم ، آخرهای حرفمان که همدلی ها تَه میکشید و سکوت حائل میشد بینمان ، یک مشت مویز میاورد جلو و میگفت :"غصه نخور ، مویز بخور"!
راستش این روز ها خیلی دلم میخواهد با مصطفی بنشینیم و با هم مویز بخوریم!

  • سجاد ...

شب را همه خوابیده اند به امید بارش فردا. برای اهالی شهری که کشت و کار و باغ‌شان ، همه زندگی‌شان است ، باران چشم انتظاری دارد .
هوا سرد و ابریست . حالِ من هم . ابرها بدجوری سایه کرده اند ، چنان که سیاهی‌شان . همه نشانه هایی که هر شب به دیدنشان ، دل آرام میکردم امشب زیر سیاهی ابرها ، روی پنهان کرده اند .
استخاره که نه ، اما به تفأّل ، کلام الله را  ، که یک غمزه اش به معجزه ای ، محمدِ اُمّیِ عربی را مسئله آموزِ صد مدرس کرد ، باز میکنم . شاید که گرد این سیاهی زدوده شود و گره از کار فروبسته ما بگشاید .
چه آمده باشد خوب است ؟
 پاسخ آمد : " انسان وقتی دچار گرفتاری شود، در همه‌حال ما را صدا می‌زند ؛ به‌پهلوخوابیده یا نشسته یا ایستاده؛ ولی همین‌که گرفتاری‌اش را برطرف کنیم، می‌رود و پشت سرش را هم نگاه نمی‌کند؛ انگارنه‌انگار ما را برای رنجی که دچارش شده بود، صدا زده است! کارهای این جفاکارهای غفلت‌زده این‌طور برایشان رنگ‌ولعاب داده می‌شود. " [سوره یونس | آیه ۱۲]
پیش تر ها  هم که فال خواسته بودم چنین نصیبم شده بود :"وقتی در دریا گرفتار طوفان شوید، آنچه به‌جای خدا می‌پرستید، از جلوی چشمتان غیبشان می‌زند و فقط یاد او می‌کنید؛ اما به‌محض اینکه با رساندن شما به ساحل، نجاتتان دهد، رو برمی‌گردانید. انسان نوعاً ناشکر است ." [سوره اسرا | ایه ۶۷]
 ... صبح نشده ، باران رحمت بی حسابش همه را رسیده ...

.

.

| اعلام وضعیت✋ :::
+ من ؟ [افتان و خیزان]  🙄
+ شما ؟ دعا کنید ؛ حتما ، لطفا ، وجداناً ، اضطراراً ، بی تعارف ، بی تکلف ، همین الآن ، از جنس اونایی که برا خودتون میخواید ؛ به همون جرئت و جسارت و کیفیت .
+ حکیم ؟ میگفت : ای انسان ! پیش از آنکه خدا را بشناسی مسبوق به احسان او بوده ای .

فعلا همین |

  • سجاد ...

بگویید ببینم چه جور آدمی هستید . زود باشید . همین حالا شروع کنید و داستان زندگی تان را بگویید.
من دستپاچه شدم و با تعجب گفتم : "داستان زندگی ام؟ چه داستانی؟ کی به شما گفته که زندگی من داستانی دارد؟ من هیچ داستانی ندارم که..."
حرفم را برید که :" چطور زندگی تان داستانی ندارد ؟ پس چه جور زندگی کرده اید ؟"
"چطور ندارد! بی داستان! همین طور! به قول معروف دیمی! تک و تنها! مطلقا تنها! شما میفهمید [تنها] یعنی چه ؟"
"یعنی چه؟ یعنی هیچوقت هیچکس را نمی‌دیدید؟"
"نه ، دیدن که چرا! همه را میبینم . ولی با اینهمه تنهایم !"
"یعنی با هیچکس حرف نمیزنید؟"
"به معنای دقیق کلمه ، با هیچکس!"

+ شب های روشن | داستایفسکی

  • سجاد ...

[ دمِ رفتن ]

گردونه گمراه کننده است . یک جا نشسته ای و دور خودت میچرخی . بسیار دلخسته و سرگشته از چرخش بی امان روزگار ، مدتها منتظر امدن اربعین بودم . باید از این گردونه پیاده میشدم و در هوایی بی غبار ، خارج از این گردونه  نفس تازه میکردم . و کجا بی غبار تر از مسیر بهشتی نجف تا کربلا .
 اما همه چیز در ابهام است . دم رفتن ، همه از نرفتن میگویند ؛ یکی از سر دلسوزی ، ناصحانه منع میکند و دیگری از سر بغضی که  در پنهان کردنش عاجز است ، کینه ورزانه دهان به نیش و کنایه میگشاید . یکی از بحران میگوید و دیگری خبر از انسداد می آورد .  ولی این سخنان هیچکدام دلیل نرفتن نیست ، که راه رفتنی را باید رفت . در نرفتن چیزی نیست جز همین جهنم تاریک و بی چراغِ روزمرگی ...
"حبیب" را نزدیک تر از همه به خودم میپندارم . با آنکه راه بر او بسته اند اما پیرمرد نیمه شب به شط میزند که به کشتی نجات برسد . قول و قراری میگذاریم و توکلت علی الله ...
دست پر محبت حبیب ، من را راحت تر و زود تر  از آنچه فکر میکردم به "نجف" میرساند  . آنجا که چراغش از همه روشن تر است . نورش بر عالمی تابیده و تاریخی را پیش و پس از خود روشن کرده است .

[ نجف ]
+ فرموده اند:  "از جای ها ، آن بهتر ، که آدمی را آنجا مونسی باشد" ؛ و گفته اند: " هر جا آرامش را یافتی همانجا بمان که آنجا وطن توست " .
به راستی نجف ، خانه پدری ست . آدم احساس غریبی نمیکند . سایه پدرانه ای دلت را به شکل محسوسی قرص میکند  . دلیلش جز این نیست که در این خانه زاده شدیم ، در این خانه روییدیم و در این خانه بود که دل به عشق سپردیم .
+  امروزی که ساکن نجفم ، دارم لحظه هایی را زندگی میکنم  که هفته ها و ماه های آینده حسرت یک نفسش را خواهم داشت . کاش میشد این لحظات را جرعه جرعه به پیمانه‌ی باقی ایام ریخت تا هیچ روزی بی تنفس در هوای حریم "علی" به شب نرسد . غروب را در پناه ایوانِ با صفا به نماز می ایستیم . حرف ها و حاجت ها زیاد است ولیکن بقول حافظ " یار با ماست چه حاجت که زیادت طلبیم | دولت صحبت آن مونس جان ما را بس ... "

[ در طریق مشایه ]
+ بنظرم عشق ، مفهومی کلیشه ای و دو پهلو ست که شاعران در انتزاعیات خود آنرا در قالبی موزون شکل داده اند . آنچه در این روز ها و در این مسیر جریان دارد را نمیتوان در کلیشه های دهان پرکنی مثل عشق گنجاند و ختم غائله کرد ؛ که این پدیده ها ورای این موهومات مبهم است . آنکه دنبال فانتزی های عاشقانه باشد در گرمای تابستان راهی بیابان سوزان عراق نمیشود .
شاید قصه ی این پاهای برهنه و دل های پرحرارت و قدم های مشتاق و دست های بخشنده را بتوان اینطور شرح داد که خودشان فرموده اند: "شیعیان ما از باقیمانده گِل ما آفریده شدند... " 🌱 ؛ و اکنون این قوم آخرالزمانی ، دسته دسته و فوج فوج به اصل خود بازمیگردند ...
+ تنها آمده ام ، اما تا این لحظه لنگِ تنهایی ام نمانده ام . دمِ میزبان خیلی گرم است .  پیاده روی امسال برایم متفاوت است . سال اول را برای کنجکاوی امدم و دو بار دیگر را دورهمی و تفریحانه . اینبار را تنها آمده ام و پیِ گمشده ای . گمشده ای که هر چه بیشتر میگذرد مصیبت نبودنش نمایان تر میشود . به هر حال راه افتادن و گشتن بهتر از نشستن و چشم به در ماندن است . شاید همین حرکت تن ، تلنگری باشد برای جانِ فرسوده و در گِل مانده ...
خستگی و تنهایی و بیماری و نگرانی و گرما ؛ یکی از آنها هر کسی را میتواند از هر مسیری منصرف کند و به کنج عیش و عافیت خانه خود برگرداند اما آنکه قدم در این مسیررمیگذارد پیش از همه تکلیفش را با سختی راه روشن کرده است .

[ کربلا ]
صد ملک دلم را به نیم نظری که از حریم و بارگاهش دیدم ، در سرزمینش به امانت میگذارم و بازمیگردیم به شهر خودمان ...

[ شهر  ]
خانه مان ، سایه ایوان و امان نجف بود ؛ با این حال برگشتیم به شهر هایمان ؛ شهر هایی که آسمان روز هایش پر غبار و آسمان شبهایش ظلمات مطلق است . همانجا که تجسم نفرین های علی بر دنیای پس از خود است . همانجا که برادر ، برادر دیگرش را تکفیر میکند و مسلمان بر مسلمان دیگری دست تعدی بلند میکند . همانجا که دفاع از مظلوم در گرو رنگ و تعلقات است و  اسلام محمدی آغشته به سلیقه ی جاهلان و "منم منم" ریاکاران . همانجا که شیطان بر مرکب این جهالت و آن تعلقات سوار میشود و میتازد و جماعتی را از هر سو به مسیر و مقصد خود میکشاند .
اینجا دقیقا همانجایی ست که مصیبتِ آخرالزمانیِ فقدانِ پیامبر روشنگر و امام هدایتگر را میشود به وضوح دید ...

  • ۰ نظر
  • ۳۱ شهریور ۰۱ ، ۱۴:۰۴
  • سجاد ...

نشد .
مثل موارد دیگری که باید میشد و نشد
مثل همه آدم معمولی هایی که قهرمان هیچ قصه ای نیستند و داستان‌شان نقطه عطفی ندارد
+ یک‌جوری با برخی "نشدن" ها گره خورده ام که دیگر آنها را جزئی از خودم و تقدیرم میدانم . دیگر یکّه نمیخورم . حالا و در بیست و پنجمین تابستان عمرم که با "نشدن" هایم مقارن شده ، با قاطعیت بیشتری میتوانم بگویم که سن آدمی عددِ سالیان عمرش نیست بلکه شمارِ بارهاییست که از درد دلش دود افتاده . حالا دیگر مثل یکی از رفقای خوابگاه ، من هم باید بگویم یک پیرمرد ۲۵ ساله ام .
+ گاهی خدا برخی حرفهایش را از زبان دیگران حواله میکند ؛ مثل همین چند روز پیش که همنشین ما زیر لب  زمزمه میکرد :" یا رب نظر تو برنگردد | برگشتن روزگار سهل است" . حالا با بند انگشتان و بند بند تنم هِی زمزمه میکنم :  "برگشتن روزگار سهل است " .  هِی مرور میکنم که "رضا ، شادی دل است در تلخی قضا" . حرف دلم نیست اما شاید این تشابه راه به سنخیت ببرد و کمی قلبم را نسبت به آنچه تدبیر کرده است مطمئن گرداند ... 🙄😑

  • سجاد ...

همین که  اراده میکنم لب به سخن بگشایم و زبان به سخن گفتن بلغزانم و راجع به زمین و زمان  افاضه فیض :) کنم این جمله می آید جلوی چشمانم ؛ "زبان، ترازویی است که نادانی آن را سبک کند و دانایی آن را سنگین سازد"
از سخن گفتن میمانم ؛ البته نه به دانایی . همین !!


+ میگفت : کم بگو ؛ حاضر جواب هم نباش .

  • ۵ نظر
  • ۱۱ ارديبهشت ۰۱ ، ۰۰:۱۶
  • سجاد ...

نمیدانم چه سرّی‌ست
هر چه بیشتر میدوم ، کمتر میرسم!
هر چه تلاش میکنم نزدیکتر شوم ، مقصد دور تر جلوه میکند !
+ از نفس افتاده ام ؛ کاش راه بلدی بود که راه نشان بدهد ...

  • ۳ نظر
  • ۰۳ ارديبهشت ۰۱ ، ۲۳:۱۰
  • سجاد ...

 + خواستم درباره بلاتکلیفی بنویسم ، فحش نامه از آب درآمد :) . ولی خب ،  از پیش بدانید ، مخاطب این حرف و همه حرف هایی که اینجا مینویسم فقط خودم‌ام . مینویسم یادگاری بماند برای خودِ سردرگمم .
+ بی ادبی‌ست . عذر میخواهم . آدم بلاتکلیف "خر" است ؛ خرِ بارکش ؛ بارکشِ غم و رنج های خودش و حمّالِ اموالِ وارثِ بعد از خودش .
راستش آدم قبل از هر چیز ، باید نظم زندگی اش را تعریف کند و کد های دستوری اش را از پیش بنویسد . قبل از اینکه احرام ببندد باید قدری بیاندیشد که قرار است گرد کدام کعبه  بچرخد ؟ که از قدیم گفته اند دو پادشاه در یک اقلیم نگنجد .
 تصورم اینست یک زندگی ، برای اینکه به مرحله ای برسد که تازه بتوان آنرا روی ترازو گذاشت و داوری کرد ، و کم و کیفش را سنجید که درست بوده یا غلط ، به راه بوده  یا بیراه ، باید نظم خاص خودش را بشناسد . زندگی بی شباهت به موسیقی نیست . قبل از هر چیز باید ساز را کوک کرد که نت ها به قاعده نواخته شوند . همه ابعاد و شئونات زندگی آدمی ، همه به مثابه جزئی از یک سمفونی بزرگند . در عین استقلال ، اما در تعامل با یکدیگر  هم‌نوازی میکنند ؛ همه فراز و فرود ها بر اساس یک نظم از پیش تعیین شده است . بنظر میرسد اگر تعارف با خودم را کنار بگذارم ، همچنانکه با پریشان نوازی ، قطعه ای گوش‌نواز شکل نمیگیرد ، با "باری به هر جهت بردن" هم اساسا زندگی به جریان نمی افتد . دست و پازدن است ؛ دست وپا زدن‌های بی حاصل یک غریقِ شنا نابلد .
آدم بلاتکلیف لنگ در هواست ؛ عاری از هر گونه شخصیت یا همان بی شخصیتِ خودمان :) . موجودی‌ست ناموزون و از هم گسیخته که هر قسمت از وجود و افکارش به ساز یکی میرقصد . تقدیرش را امواج متلاطم و ناپایدار  سلایق دیگران رقم میزند . مقلدی ست  بس سخیف . آدم بلاتکلیف ، مجمع تناقضات است . زندگی اش بازاریست . ارزش هایش را به قیمت بخرند میفروشد .  محل کسبش جایی‌ست ، بین رومیِ روم و زنگیِ زنگ ، که راحت بتواند بغلتد آنجایی که دردسر نشود .  پیش از جنگ دنبال غنیمت است . آدم بلاتکلیف ول معطل است . حرکت نمیکند اما ثبات هم ندارد . غوطه ور است در پراکندگی های ذهنی بی پایانش . موجودی‌ست "غُرغُرو و هُرهُری" .
+ باید این سوال را گوشه ذهن قاب کرد و قبل از هر انتخابی و سرِ هر بزنگاهی ، از خود پرسید که "نظم من چیست و چگونه است ؟" سوالی به گستردگی هستی ؛ از پنهانی ترین وجوه آدمی تا اثر گذار ترین امور سیاسی و اجتماعی

+ سجاد خان ! خاک بر سر خرت اگر بشوی یک همچین چیز ناجوری.

+ بدیهیات : با بی نظمی داخلی نمیشود به مصاف نظم جهانی رفت 😉

+ هجدهم‌ رمضان ۱۴۴۳

 

  • ۳ نظر
  • ۳۱ فروردين ۰۱ ، ۰۲:۲۷
  • سجاد ...

آدمی را  ساخته اند برای حرکت و صیرورت ، و زندگی را بنا کرده اند بر تک تک لحظه ها و ثانیه ها . اراده است که انسان را به حرکت در میاورد و زندگی را در بستر ثانیه ها به جریان می اندازد . اراده را اگر از آدمی بگیرند توفیری با چهار پایان درنده خوی بیابان نشین ندارد . اراده است که به کنش های آدم معنا میبخشد . اراده اگر قوی باشد کوه را هم جابجا خواهد کرد . "عادت" اما آفتِ اراده است .
عادت ، سرکشی و جسارتِ اراده را عقیم میکند .
عادت ، بنای با شکوه خواستن را فرومیریزد .
عادت ، از انسان ، مرده متحرک میسازد .
عادت ، آدم را در بند میکند .
عادت ، شگفت انگیز ترین لحظات را ، تکراری میکند .
عادت ، آدمی را خسته میکند ؛ دچار بطالت و بیهودگی میکند . آهنگ زندگی را یکنواخت میکند . حتی نادر ابراهیمی یک جایی میگوید نماز هم اگر از روی عادت خوانده شد دیگر نماز نیست بلکه صرفا تکرار یک عادت است .
رمضان  را از جهاتی شاید بتوان ماه شورش نامید . شورش علیه گردونه باطل عادات .
نخوردن ، در روزگار خوردن؛
نخفتن ، در روزگار خفتن ؛
رفتن ، در روزگار ماندن ...
رمضان شاید تلاشی ست برای رهایی و رهیدن از این عادات و ابتلائات .

+ نکته کنکوری : هر چیزی که عادی شد و عادت شد ، لزوما به این معنی نیست که پسندیده هم شد 

+  بهانه ای اگرچه کوچک ، قدمی اگرچه کوتاه ، میتواند خرق عادت کند و معجزه رقم بزند .

+ خدا ما را از شر همه‌ی چیزهایی که می‌توانیم به آن عادت کنیم حفظ کند!

+ خدا ما را از شر همه‌ی حرفهایی که میزنیم و به آن عمل نمیکنیم هم حفظ کند! :))

  • ۱ نظر
  • ۲۳ فروردين ۰۱ ، ۱۶:۳۳
  • سجاد ...

+  یکساعت مانده به اذان مغرب که میشود ، عقربه های ساعت در اقدامی لجوجانه میروند روی اعصاب آدم . هر دور عقربه ثانیه شمار ، به اندازه یکساعت وقت تلف میکند . از یکسو ، انبوهی از خستگی و گرسنگی مرا زمینگیر کرده و از سوی دیگر ، سفره افطار چشمک میزند . اما باید صبر کرد تا وقتش سر رسد و موذن اذن دهد . خودت را آماده کرده ای همین که الف الله اکبر تمام نشده ، بی معطلی و  بی رحمانه همه سفره را به تنهایی ببلعی .
یک استکان چای ، دو سه عدد خرما و چهار پنج لقمه نان و پنیر ؛ و تمام . آن آتش شهوت خوردن و آشامیدن با همین چند لقمه ساده فروکش میکند .
+
 زیاد پیش می آید   با دل نگرانی به فرداهایم  فکر  کنم . مثلا ده سال بعد کجا هستم ؟ زیر کدام سقف زندگی میکنم ؟ بر سر کدام سفره نشسته ام ؟ چه میخورم ؟ چه میپوشم ؟ چه دارم و چه ندارم ؟ ؛ بی آنکه اصلا اندکی به روز هایی سپری شده  فکر کنم . افکارم اما بی پاسخ نمیماند . یکی نیست بگوید آقا سجاد ، اصلا در این روز ها و شب هایی که از سر گذراندی تا حالا شده یک روز بی جا و مکان بمانی ؟ تا حالا شده یک شب ، سر گرسنه بر بالین بگذاری ؟ 
 +
از پی این مکالمه درونی ، درمیابم شده ام عالم بی عمل . اینجا برای شما سجاده آب میکشم که آدمی  با چهار لقمه ساده نان و پنیر هم سیر میشود ، اما سلسله ی افکار درونم ، حریصانه دنبال فردا هاییست که نه در امدنش قطعیتی وجود دارد و نه در ماندنش . پی چیز هایی میدوم که در نهایت بی مصرف میمانند . مثل همین دست و پا زدن های دم افطار .
+
 هنوز که هنوز است یادم میرود بیست و پنج سال است بر سر هر سفره بنشستم خدا رزاق بود . یادم میرود خدای فردا همان خدای دیروز است . خدای داده ها همان خدای نداده هاست . همانقدر رفیق و کریم ...
"از نکات عبرت انگیز دنیا این است که انسان در حالیکه نزدیک است به آرزویش برسد، ناگهان اجلش فرا میرسد و امیدش را قطع میکند. نه به آرزو رسیده و نه آنچه مورد آرزوى اوست، باقى میماند! "| ابوتراب فرمود ...

  • ۲ نظر
  • ۱۸ فروردين ۰۱ ، ۱۷:۳۰
  • سجاد ...

خداوندا
در جهان ظلم و ستم و بیداد
همه تکیه گاه ما تویی
و ما تنهای تنهاییم
و غیر از تو کسی را نمی‌شناسیم
و غیر از تو نخواسته‌ایم که کسی را بشناسیم ...
ما را یاری کن که تو بهترین یاری کنندگانی🌱

طبقه بندی موضوعی