وضعیت
سلام 🍃
امروز
در روز تولد بیست و چند سالگی
دقایقی را پشت درب اتاق عمل نشسته بودم
منتظر ،
که اسمم را بخوانند و خودم را بسپارم به تیغِ جراحیِ یک پزشکِ ممکن الخطا .
فرصتی پیش آمده بود تا در این برزخواره ، بیهیچ دستاویزِ سرگرم کنندهای ، هرآنچه بر من گذشته را سر فصلوار تورق کنم ؛
و ذیلِ هر فصل، ماجراهایی بود از انتخابها و مکافاتاش؛ از جبرها و تحمیلاتاش.
و مرور میکردم احتمالات را
و قطعی ترین آنها _یعنی مرگ را_
و این سوال ، که تولستوی بزرگ هم در اوج شهرت و محبوبیتاش ، پس از مشاهده مرگ برادرش ، نتوانست به آن فکر نکند :
[آیا معنایی در زندگی وجود دارد که با مرگ حتمیای که در انتظارمان میباشد ، نابود نگردد ؟]
و این احتمالِ نه چندان بعید که
این پست _همین کلماتِ یکهوییِ پشت درب اتاق عمل_
یا هر پست دیگر این وبلاگ
میتوانست آخرین نوشتهی این صفحه باشد ؛
و این واقعیت عریان که [ زمستان است و بی برگی ؛ بیابان است و تاریکی]
به هر حال
دعا کنید به حال جان و تنم ...
یا علی 🍃