خوبه که هنوز نشانه هایی از بودنت رو میببنم ...
- ۱ نظر
- ۰۸ شهریور ۰۱ ، ۰۰:۰۰
نشد .
مثل موارد دیگری که باید میشد و نشد
مثل همه آدم معمولی هایی که قهرمان هیچ قصه ای نیستند و داستانشان نقطه عطفی ندارد
+ یکجوری با برخی "نشدن" ها گره خورده ام که دیگر آنها را جزئی از خودم و تقدیرم میدانم . دیگر یکّه نمیخورم . حالا و در بیست و پنجمین تابستان عمرم که با "نشدن" هایم مقارن شده ، با قاطعیت بیشتری میتوانم بگویم که سن آدمی عددِ سالیان عمرش نیست بلکه شمارِ بارهاییست که از درد دلش دود افتاده . حالا دیگر مثل یکی از رفقای خوابگاه ، من هم باید بگویم یک پیرمرد ۲۵ ساله ام .
+ گاهی خدا برخی حرفهایش را از زبان دیگران حواله میکند ؛ مثل همین چند روز پیش که همنشین ما زیر لب زمزمه میکرد :" یا رب نظر تو برنگردد | برگشتن روزگار سهل است" . حالا با بند انگشتان و بند بند تنم هِی زمزمه میکنم : "برگشتن روزگار سهل است " . هِی مرور میکنم که "رضا ، شادی دل است در تلخی قضا" . حرف دلم نیست اما شاید این تشابه راه به سنخیت ببرد و کمی قلبم را نسبت به آنچه تدبیر کرده است مطمئن گرداند ... 🙄😑
+ رشته های "اگر و ای کاش " ها را در هم تنیدن ، و بافتنِ انچه باید میشد و نشد ...
حکایت شب هاییست که به سادگیِ شب های دیگر به صبح نمیرسند . این "اما و اگر" های زندگی هم چیز های عجیبی اند ؛ قصه زندگی آدم های کف خیابان ، اشک ها و لبخندشان ، خونِ جگر و داغِ دلشان ، خاطرات و یادگاری های تلخ و شیرینشان ، همه بر مدار همین "اما و اگر" هایی میچرخند که اگر محقق میشد یا نمیشد ، ازشان یک "دیگری" میساخت با هزار و یک تفاوت نسبت به "منِ امروز"شان .
+ بیا امشب در این زمین بی انتهای خیال ، بتازیم و بکاریم و بسازیم . بیا ببینیم "اگر بودی" همه چیزهای کوچک و خشک و فرسوده و کسل کننده این ایام و اطراف ، با تو چه شکلی بودند ؟
مبخواهم بگویم که هیچ "اگری" به اندازه آنی که شاه نشین اش "تو"یی دلربا نیست
به آینه نگاه میکردم و در آن تو را میدیدم .
+ زهی مراتب خوابی که به ز بیداریست ...
شالوده های سستی که یکی یکی و به ناگاه فرو میریزند ...
+ شب همه چاره من است در برابر بیچارگی روز .
کلی حرف درون سینه دارم که آتشش شب ها شعله میکشد به جانم و دودش میرود به چشمانم . اما چه غم ، وقتی بجای همه چیز هایی که ندارم تو را دارم ؟ به خلوت و سکوت و تاریکی شب پناه میبرم و به روشنایی ماه نگاه میکنم . گویی که به چشمانت ؛ چه شکوهی ، چه غروری ، چه طراوتی ، چه لطافتی ، چه ملاحتی ، چه امنیتی ، چه آرامشی ، چه شیرین ، چه شور انگیز ، چه امیدآفرین ، چه روشنی بخش ، چه بی نظیر . عجب معرکه ایست در عمق نگاهت ...
همین .
بجز نگاه نداریم انتظار از تو .
دنیای من با تو جای زیباییست نور دیده
بیخود نبودکه محمود درویش میگفت : "اندکی از تو بسیاری از همه چیز است"
+ میبینی یک تکه ماه ، چگونه سیاهی شب را ، با آن همه وسعت و گستردگی اش ، به سخره گرفته است ؟
همین که اراده میکنم لب به سخن بگشایم و زبان به سخن گفتن بلغزانم و راجع به زمین و زمان افاضه فیض :) کنم این جمله می آید جلوی چشمانم ؛ "زبان، ترازویی است که نادانی آن را سبک کند و دانایی آن را سنگین سازد"
از سخن گفتن میمانم ؛ البته نه به دانایی . همین !!
+ میگفت : کم بگو ؛ حاضر جواب هم نباش .
نمیدانم چه سرّیست
هر چه بیشتر میدوم ، کمتر میرسم!
هر چه تلاش میکنم نزدیکتر شوم ، مقصد دور تر جلوه میکند !
+ از نفس افتاده ام ؛ کاش راه بلدی بود که راه نشان بدهد ...
+ کشته شدن بیگناهان و آوارگی انسان ها از یمن و غزه تا اوکراین و دیگر نقاط دور و نزدیک ، بدست تکنولوژیک ترین و دموکراتیک ترین نظام های سیاسی غربی و شرقی در عصر پیشرفته ترین مکاتب فلسفی و حقوقی بشری ، اینطور در دل خطور میکند که جای شخصی یا چیزی در این دنیا خالیست ؛ یک جای کار بد جوری میلنگد . (+)
+ و چند کلامی هم بخوانیم از شاعر پارسی گوی ایرانی حضرت مولانا جلالالدین محمد بلخی :
"در آدمی عشقی و دردی و خارخاری و تقاضایی هست که اگر صد هزار عالم ملک او شود که نیاساید و آرام نیابد. این خلق به تفصیل در هر پیشه و صنعتی و منصبی و تحصیل نجوم و طب و غیر ذلک میکنند و هیچ آرام نمیگیرند زیرا آنچه مقصودست به دست نیامده است، آخر معشوق را دلارام میگویند یعنی که دل به وی آرام گیرد پس به غیر چون آرام و قرار گیرد این جمله خوشیها و مقصودها چون نردبانیست و چون پایهای نردبان جای اقامت و باش نیست از بهر گذشتن است. خنک او را که زودتر بیدار و واقف گردد تا راه دراز برو کوته شود و درین پایهای نردبان عمر خود را ضایع نکند" | فیه ما فیه
+ این روزها و شب ها ، که پنجره های آسمان باز است و دلهای ما نزدیک تر ، دلآرامِ هستی را که مایه چشم روشنی مستضعفان جهان هست رو در دعاهای خودمون فراموش نکنیم که فرج ایشان ، گشایش در امور مادی و معنوی خودمان هم هست .
+ برای دل خسته و مرده من هم اگر یادتان بود "امن یجیب" بخوانید ...
یا علی 🍃
+ خواستم درباره بلاتکلیفی بنویسم ، فحش نامه از آب درآمد :) . ولی خب ، از پیش بدانید ، مخاطب این حرف و همه حرف هایی که اینجا مینویسم فقط خودمام . مینویسم یادگاری بماند برای خودِ سردرگمم .
+ بی ادبیست . عذر میخواهم . آدم بلاتکلیف "خر" است ؛ خرِ بارکش ؛ بارکشِ غم و رنج های خودش و حمّالِ اموالِ وارثِ بعد از خودش .
راستش آدم قبل از هر چیز ، باید نظم زندگی اش را تعریف کند و کد های دستوری اش را از پیش بنویسد . قبل از اینکه احرام ببندد باید قدری بیاندیشد که قرار است گرد کدام کعبه بچرخد ؟ که از قدیم گفته اند دو پادشاه در یک اقلیم نگنجد .
تصورم اینست یک زندگی ، برای اینکه به مرحله ای برسد که تازه بتوان آنرا روی ترازو گذاشت و داوری کرد ، و کم و کیفش را سنجید که درست بوده یا غلط ، به راه بوده یا بیراه ، باید نظم خاص خودش را بشناسد . زندگی بی شباهت به موسیقی نیست . قبل از هر چیز باید ساز را کوک کرد که نت ها به قاعده نواخته شوند . همه ابعاد و شئونات زندگی آدمی ، همه به مثابه جزئی از یک سمفونی بزرگند . در عین استقلال ، اما در تعامل با یکدیگر همنوازی میکنند ؛ همه فراز و فرود ها بر اساس یک نظم از پیش تعیین شده است . بنظر میرسد اگر تعارف با خودم را کنار بگذارم ، همچنانکه با پریشان نوازی ، قطعه ای گوشنواز شکل نمیگیرد ، با "باری به هر جهت بردن" هم اساسا زندگی به جریان نمی افتد . دست و پازدن است ؛ دست وپا زدنهای بی حاصل یک غریقِ شنا نابلد .
آدم بلاتکلیف لنگ در هواست ؛ عاری از هر گونه شخصیت یا همان بی شخصیتِ خودمان :) . موجودیست ناموزون و از هم گسیخته که هر قسمت از وجود و افکارش به ساز یکی میرقصد . تقدیرش را امواج متلاطم و ناپایدار سلایق دیگران رقم میزند . مقلدی ست بس سخیف . آدم بلاتکلیف ، مجمع تناقضات است . زندگی اش بازاریست . ارزش هایش را به قیمت بخرند میفروشد . محل کسبش جاییست ، بین رومیِ روم و زنگیِ زنگ ، که راحت بتواند بغلتد آنجایی که دردسر نشود . پیش از جنگ دنبال غنیمت است . آدم بلاتکلیف ول معطل است . حرکت نمیکند اما ثبات هم ندارد . غوطه ور است در پراکندگی های ذهنی بی پایانش . موجودیست "غُرغُرو و هُرهُری" .
+ باید این سوال را گوشه ذهن قاب کرد و قبل از هر انتخابی و سرِ هر بزنگاهی ، از خود پرسید که "نظم من چیست و چگونه است ؟" سوالی به گستردگی هستی ؛ از پنهانی ترین وجوه آدمی تا اثر گذار ترین امور سیاسی و اجتماعی
+ سجاد خان ! خاک بر سر خرت اگر بشوی یک همچین چیز ناجوری.
+ بدیهیات : با بی نظمی داخلی نمیشود به مصاف نظم جهانی رفت 😉
+ هجدهم رمضان ۱۴۴۳