بی مقدمه
در همین لحظه که میخواهم احوالم را به کلمه تبدیل کنم ، همزمان :
گوشه ای از ذهنم مشغول انتخابات است ، آنچنان که هنوز گزینه نهایی ام را انتخاب نکرده ام و این در حالی ست که کمتر از دوازده ساعت تا آغاز رای گیری باقی مانده . از این گذشته کلی حرف و درد دارم که بگذریم ...
گوشه ای دیگر از ذهنم ، مضطرب مصاحبه آزمون های استخدامی آموزش و پرورش است در حالی که کوچکترین آمادگی برای آن ها ندارم و احتمالا باید از جیب تجربه های زیسته در این مصاحبه ها خرج کنم و همانقدر که ممکن است این تجربه های تلنبار شده به کار بیایند ، به همان اندازه هم ممکن است به کار نیایند و انتحار کنند در آرزوی معلمی !
گوشه ای دیگر درگیر برنامه ریزی امور کاری و و توسعه آن است با انبوهی از بیم ها و امید ها ؛
در کنجی دیگر کلی حرف خسته و نارسته نشسته است که فرصتی برای گفتن و نوشتنشان پیدا نکرده ام و گاهی که ازشان غافلم ، یکهو علیه طرد و پس زدنشان، فریادشان به اعتراض بلند میشود ؛ چه صدایی و چه فریادی ...
و یک حسرت بزرگ و تمام نشدنی از فرصتی که نابخردانه و از سر ترس و تردید آن را پس زدم و این روز ها در گوشه ای نشسته و بی آنکه حرف بزند فقط به چشمانم خیره خیره نگاه میکند ...
... البته اگر بخواهم دقیقتر بگویم باید سخنم را اصلاح کنم که هیچکدام از اینها _ آنطور که گفتم _ گوشه نشین با وقاری نیستند. نامنظم در سرتاسر مغزم میپلکند و گرداب سکندری به پا کرده اند . ناخدایی میطلبند پیر و دنیا دیده و راه بلد ...
از شما چه پنهان دلم میخواهد همین حالا همه را رها کنم و پناه ببرم به خانه پدری ؛ به نجف ؛ البت نه از آن رفتنها که میروند و برمیگردند ...
+ دلم که فتح تو شد نیست کمتر از خیبر / بغل بگیر مرا قلعه خراب منم ...
یا علی