سلام آقای رئیسی .
ایام تبلیغات انتخابات بود . سال نود و شش . بطور خیلی اتفاقی نماز را در مسجد یکی از محلات قدیمی شیراز خواندم . بعد از نماز ، یکی از درب مسجد وارد شد . گویی که کشتی هایش در عمیق ترین و مخوف ترین اقیانوس جهان غرق شده باشد . با چهره ای که گَردِ خستگی بر رویش نشسته بود . البته آنچه من دیدم خستگی نبود . خیلی پیچیده تر از خستگی بود . شاید یکجور کلافگی یا پژمردگی یا فرسودگی . نمیدانم چه بود . هیچکدام از این کلمات نمیتوانند آنچه من از صورت او دیدم را توصیف کنند . از تجمع انتخاباتی بنفش ها خبر آورده بود . اینکه همه همّ و غمشان بزن و برقص است . اینکه اینها چه میفهمند نان درآوردن و زن و بچه و خانه را اداره کردن یعنی چه ؟. چیز زیادی البته نگفت . همه حرفهایش در همان ناگفته هایش بود . که شاکی بود ؛ از خودش ، از زندگیاش ، از دو دوتا چهار تا نشدنهایش ، از نادیده گرفته شدنش ، از به حساب نیامدنش ، از رها شدنش ، از به فراموشی سپرده شدنش ، از بازنده بودنش . اما در آن چهرهی دَرهمی که از وصفش عاجزم ، یک چیز مثل ماه شب چهارده نمایان بود ؛ "نجابت" . نجیب بود . و اصیل . از همانها که دربارهشان گفته اند یاریگری جز خدا ندارند . دقیقا از همانها بود . اما آقای رئیسی ! با همه اینها ، او چشم امیدش به شما بود . رایش با شما بود . آنقدر امید داشت که دلم نیامد از بازی کثیف اصولگرایان تحت عنوان وحدت ، برایش چیزی بگویم . از مسجد رفتم . اما آن چهره در خاطرم ماند .
روز انتخابات وارد شعبهی رایگیری شدم . من در آن انتخابات به دلایلی که شرحاش لازم نیست ، رای سفید دادم . ابتدا میخواستم روی برگهی رای ، نام محمود احمدی نژاد یا سعید جلیلی را بنویسم . اما منصرف شدم و این را نوشتم :" استقلال آزادی جمهوریاسلامی" .
از درب مدرسهی محل رای گیری که خواستم خارج شوم یکی از همان آدم ها با همان مختصاتِ اصالت و نجابت ، جلویم سبز شد . سر و وضعِ صورت و ریش ها و لباسهایم را که دید ، چشمک زد و زیر لب پرسید "رئیسی دیگه" ؟ در پاسخ نیمچه لبخندی زدم و رد شدم .
اقای رئیسی ! من هنوز دارم به آن چهره ها فکر میکنم . خیلی از خاطرات کوچک و بزرگ زندگی ام را از یاد برده ام . اما آن چهره ها را نه ...
- ۰ نظر
- ۲۶ دی ۰۱ ، ۱۸:۰۳